داستان
قالب وبلاگ
جستجو

روزی روزگاری رستم رفت پیش شاه سمنگان   شاه سمنگان یک دختری به نام تهمینه داشت  و رستم با ان دختر ازدواج کرد  رستم باید میرفت به جنگی در شهر دیگری رستم به  تهمینه گفت ما اگر بچه دار شدیم پسر بود این دست بند را ببند به بازویش  اگر دختر بود این را ببند به موهایش  و بچه ان ها پسر بود اسم ان پسر را سهراب گزاشت سهراب بزرگ شد و سهراب سوار بر اسب شد تا برود پیش پدرش یعنی رستم چند روز بعد رسید پیش رستم شاه سمنگان به رستم گفت یک ادم ناشناس دارد وارد شهر می شود رستم داشت می رفت پیش آن ناشناس ان ناشناس همان سهراب بود رستم رفت پیش سهراب ان ها همدیگر را ندیده بودند و باهم درگیر شدن ورستم برنده شد و سهراب موقع مرگ  اخرین حرفی  را که زد گفت پدر من رستم است اگر بفهمد من را کشتی انتقامم را میگیرد و رستم گفت از کجا بفهمم راست میگویی و سهراب گقت بازوبند پدرم در بازومن است و رستم متوجه شد پسر خودش را گشته است

نویسنده: سام



برچسب ها : خلاصه , داستان , رستم , و , سهراب ,
بازدید : 18
[ سه شنبه 15 شهریور 1401 ] [ سه شنبه 15 شهریور 1401 ] [ سام ]
نظر بدهید
کد امنیتی رفرش

.: Weblog Themes By graphist :.

::

اعضاء
ورود کاربران

رمز عبور را فراموش کردم ؟



عضویت در سایت
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد
آرشيو مطالب
آخرين مطالب
خلاصه داستان رستم و سهراب تاریخ : سه شنبه 15 شهریور 1401
داستان عروسک تاریخ : سه شنبه 15 شهریور 1401
مطالب پربازدید
آمار سایت
بازديدهاي امروز : 1 نفر
بازديدهاي ديروز : 3 نفر
كل بازديدها : 573 نفر
بازدید این ماه : 14 نفر
بازدید ماه قبل : 9 نفر
کل نظرات : 0 عدد
كل مطالب : 2 عدد
كل اعضا : 0 عدد
افراد آنلاین : 1 نفر

تبادل لینک

خرید بک لینک